کاروان

  • نویسنده : محمد مهدی علی میرزایی
  • بازدید : 2903
  • نگارش شده در : پنج شنبه 21 اردیبهشت 96
  • دیدگاه ها : 0

کاروان رفته بود و دیده من
همچنان خیره مانده بود به راه
خنده میزد به درد و رنجم , اشک
شعله میزد به تار و پودم , آه

رفته بودی و رفته بود از دست
عشق و امید زندگانی من
رفته بودی و مانده بود به جا ,
شمع افسرده جوانی من !

شعله ی سینه سوز تنهایی
باز چنگال جانخراش گشود
دل من در لهیب این آتش
تا رمق داشت دست و پا زده بود !

چه وداعی , چه درد جانکاهی !
چه سفر کردن غم انگیزی
نه نگاهی چنان که دل می خواست
نه کلام محبت آمیزی !

گر در آنجا نمیشدم مدهوش
دامنت را رها نمیکردم
وه چه خوش بود , کاندر آن حالت
تا ابد چشم وا نمیکردم

چون به هوش آمدم نبود کسی
هستی ام سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم
برگ ریزان باغ عشق و شباب

وای بر من , نداد گریه مجال
که زنم بوسه ای به رخسارت
چه بگویم , فشار غم نگذاشت
که بگویم : (( خدا نگهدارت ))

کاروان رفته بود و پیکر من
در سکوتی سیاه میلرزید
روح من تازیانه ها میخورد
به گناهی که : عشق می ورزید

او سفر کرد و کس نمیداند
من درین خاکدان چرا ماندم
آتشی بعد کاروان ماند
من همان آتشم که جا ماندم

دیدگاه ها

دیدگاه شما چیست ؟