غزل
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
فکر بهبود خود ای دل بکن از جای دگر
کاندر این شهر، طبیب دل بیماری نیست
یارب این شهر چه شهری است که صد یوسف دل
به کلافی بفروشیم و خریداری نیست
شب به بالین من خسته بهغیر از غم دوست
ز آشنایان کهن ، یار و پرستاری نیست
بهجز از بخت تو و دیدهٔ من، در غم تو
شب در این شهر به بالین سر بیداری نیست
گر هما را ندهد ره به در صومعه شیخ
در خرابات مگر سایهٔ دیواری نیست؟
دیدگاه ها